جواني خار کن بر خار مي‌خفت

شاعر : اوحدي مراغه اي

کسي گل بر سرش کرد، آن جوان گفتجواني خار کن بر خار مي‌خفت
گل اندر خاطرم کمتر گذشتستمرا تا خار دامن گير گشتست
همان بهتر که: گل ديگر نچيندز خاري هر که او پيوند بيند
وصال گل به انبازي حرامستبه تنهايي مرا خاري تمامست
که دارد حسن او داغ دو روييدرين بستان گل رنگين چه جويي؟
بر افشان دامن گل را به آتشاگر خاري کند وقت ترا خوش
که بر هرکس بخندد از دو روييز گل رويان تر دامن چه جويي؟
دليران اين چنين بتها شکستندبتان بي‌وفا خود را پرستند